دستانم زبر شده بود و پهن وصورتي بغض دار و چروك جاي گريه هايم روي بالكن خانه ام چك چك ميكرد
من بودم و تنهايي انقدر عاشقانه هاي دنيا را براي خود زمزمه كردم كه با تمامي وجود كسي صدايم را در اغوش كشيد...